واسه وجود عشق دلیل بیار و اثباتش کن
داخل وب درجش میکنم
فقط با دلیل باشه
بهترین اثبات ها داخل وب درج میشه
به چـشـمـهـایـت بگــو
نـگـاهـم نـکـنـنـد
بـگـو وقـتـی خـیـره ات مـی شـوم
سرشـان بـه کـار خـودشـان بـاشـد … !
نـه کـه فـکـر کـنـی خـجـالـت مـی کـشـم هـا
نـه !
حـواسـم نـیـسـت
عـاشـقـت مـی شـوم . . .
با سلام خدمت وبلاگ نویسان عزیز و بازدیدکنندگان محترم
این وبلاگ از هم اکنون به مدت محدودی نویسنده ی فعال می پذیرد
دوستانی که تصمیم دارند به جمع ما بپویندند
از طریق نظردهی(کامنت) با ما در ارتباط باشند.
با تشکر
من از غل و زنجیر میترسم
از آه بی تاثیر میترسم
از اتفاق ظاهرا ساده
از اتفاقی که نیفتاده
میخندم و از خنده میترسم
هر روز از آینده میترسم
زیر بید بی مجنون میشینم
زیر شر شر بارون میشینم
فکر میکنم شاید برگردی
با خودم می گم باید برگردی
خنجر واسه ی این سینه کافی نیست
عاشق کشی رسم تلافی نیست
ای چشم ، از دیدن خلاصم کن
از چشم پوشیدن خلاصم کن
اینقد گیجم که نمیدونم
باید تو رو از چی بترسونم
تو باشی با من همه چی خوبه
قلبم از عشقت داره میکوبه
صدای بارون تو گوشم میگه
باید عاشق شد وقتشه دیگه
توی این پیاده رو
شونه به شونه ی توام
میدونی دوست دارم
آره دیوونه ی توام
لمس دستاتو میخوام
به دلم میده آرامش
توی وجود تو هست
همون حسی که میخوامش
حرفای منو میشنویو میگی آره
دلم من طاقت دوری تو نداره
اونی که زندگیشو به پای تو داده
لحظه لحظه یاد نگاه تو افتاده
خوشبختی یعنی زندگی با تو
بگو کی عاشق تره من یا تو
توی لبخندت معجزه داری
با تو دنیا رو دارم انگاری
توی این پیاده رو
شونه به شونه ی توام
میدونی دوست دارم
آره دیوونه ی توام
لمس دستاتو میخوام
به دلم میده آرامش
توی وجود تو هست
همون حسی که میخوامش
حرفای منو میشنویو میگی آره
دلم من طاقت دوری تو نداره
اونی که زندگیشو به پای تو داده
لحظه لحظه یاد نگاه تو افتاده
میدونستم از دستم میره
میدونستم بهونه میگیره
میدونستم خوبی های من
توی قلبش جا نمیگیره
میدونستم از دستم میره
میدونستم بهونه میگیره
میدونستم خوبی های من
توی قلبش جا نمیگیره
به هر بهونه ای که بود میخواست از این خونه بره
کسی که رفتنی باشه واسه جدایی حاضره
آی از عشق ، ای وای از عشق
به رفتنش راضی شدم فهمیده بودم که چرا
روزای آخری میگفت بیا به هم بگیم شما
آی از عشق ، ای وای از عشق
میدونستم از دستم میره
میدونستم بهونه میگیره
میدونستم خوبی های من
توی قلبش جا نمیگیره
میدونستم از دستم میره
میدونستم بهونه میگیره
میدونستم خوبی های من
توی قلبش جا نمیگیره
میگفت یه حسی بهم میگه خوشبخت نمیکنه منو
اینجوری آماده میکرد مقدمات رفتنو
معلومه واسه ترک من یکی بهش انگیزه داد
رفت و بهم گفت که برام از خدا خوشبختی میخواد
آی از عشق ، ای وای از عشق
میدونستم از دستم میره
میدونستم بهونه میگیره
میدونستم خوبی های من
توی قلبش جا نمیگیره
میدونستم از دستم میره
میدونستم بهونه میگیره
میدونستم خوبی های من
توی قلبش جا نمیگیره
همه چی مثل یه قصه شروع شد
دست دلم جلو چشم تو رو شد
حال چشای تو خوب بود از اول
اومدی حال منم زیرو رو شد
عاشقتم با یه قلب شکسته
عاشقتم ولی خسته ی خسته
من همونم که تو عالمو آدم
دلشو جز تو به هیچکی نبسته
تو رو میخوامت ، تو رو می خوامت
مثه دیوونه ها دوست دارمت
خیره میمونم به دوتا چشمات
تو رو با این چشا می شناسمت
تو رو میبینم تو رو می خوامت
آخه چشای تو جادوییه
یه جوره دیگه عاشقتم من
دل ِ من عاشق ِ عاشقیه
تو مثه قصه ی ماهی و دریا
تو مثه بغض تو سینه ی ابرا
تو مثه روزای بارونی خوبی
با تو عوض شده معنی دنیا
تو مثه ساحل ِ خیس شمالی
مثه یه لحظه ی عالیه عالی
تو مثه واقعی بودن رویا
تو مثه آرزو اما محالی
تو رو میخوامت ، تو رو می خوامت
مثه دیوونه ها دوست دارمت
خیره میمونم به دوتا چشمات
تو رو با این چشا می شناسمت
تو رو میبینم تو رو می خوامت
آخه چشای تو جادوییه
یه جوره دیگه عاشقتم من
دل ِ من عاشق ِ عاشقیه
هر جوری بگی میشم فقط پیشم بمون
نگو می خوای بری نگو دوست ندارم
اشک چشمم و ببین ، ببین چه حالیم
می خوام باز سرم و رو شونه هات بذارم
انگاری تموم اون روزای خوبمون تمومه داری میری
اون کیه داری میری به جای دست من دست اونو بگیری
اونی که عاشقی رو یاد من داده داره میره
نمی دونه کسی به جای من براش نمی میره
آخه کی فکرش و می کرد یه روزی خسته شه ازم
داره میره نمی دونه دیگه نفس نمی کشم
یادش نمونده که می گفت باهام می مونه تا ابد
دلم تموم غصه هاش و می نویسه خط به خط
حالا سیاه شده از اسم اون دوباره یک صفحه
میمیرم از نبودنش تموم کارم این دفعه
التماسم و ببین بیا پیشم بشین نذار دیوونه شم نرو نذار بمیرم
زول بزن تو چشم من ببین دوست دارم مثل همون روزا تو دست تو اسیرم
گریه های من داره تا آسمون میره چجوری بیخیالی
قول دادی نری بمونی به پای عشقمون نگو دوستم نداری
دوباره من می مونم یه عکس و خاطراتمون
داره میره میگه نمونده چیزی بین ما
داره میره بگه واسش مهم نبوده حال من
چی میشه باز نگاه کنه تو چشم غصه دار من
کی آمده به جای من که ساده دل برید ازم
آری تو راست می گویی آسمان مال من است پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ، مال من است
اما سهراب تو قضاوت کن بر دل سنگ زمین جای من است
من نمی دانم که چرا این مردم ، دانه های دلشان پیدا نیست.
صبر کن ای سهراب
قایقت جا دارد?
من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم
به سراغ من اگر می آیید ، تند و آهسته چه فرقی دارد؟
تو به هر جور دلت خواست بیا
مثل سهراب دگرجنس تنهایی من چینی نیست، که ترک بردارد
مثل مرمر شده است چینی نازک تنهایی من..
يه وقـتايي دلـت ميخـواد
يکـي از پشـت سر چشمـاتو بگيره و ازت بپـرسه :
اگه گفـتي من کـي ام ؟
تــو هـم دستاشو بگيري و بگـي:
هـر کـي هستـي بـمـون...
خدا پا در میونی کن
میان این همه مردم
میان شمع و پروانه
میان این همه تنها
آدمیزاد شکست خورده
شکست از غم شکست از عشق
خدا پا در میونی کن
از عشق خیری ندیدم من
خدا چیزی نشانم ده
خدا با من بمان
خدا پا در میونی کن
خدا پا در میونی کن
منم بندت
منم آن مرغ سر کنده
منم عاشق منم تنها
آری منم این من
در حسرت وفا
و من این روزها ...عشق را دیدم
که از دیدن بازی گوشی های این بازیگران روزگار
پیر شده بود...
و دارم فکر می کنم
که عصای عقل را به دست عشق دهم...
تا زمین نخورد...
و من این روزها...
در خیابان های ذهنم ...
مابین احساس و منطق قدم می زنم...
و تعادل را میانشان حفظ می کنم...
زیرا که می ترسم از پارادوکس های اتفاقی این روزگار...
آری محبت را با محبت...
عشق را با عشق ...
دیگر پاسخ نمی دهند...
ای کاش اعتقاد می توانستم داشت
وقتی به يک نفر - نه بيشتر - بگويم:
« ! خيلی تنهايم » -
نه تنها با لبهايش ، با چشمهايش ، با خطوط چهره اش ؛
بلکه حتی:
با خونش ، با رگها و مويرگهايش
به حرفم نخواهد خنديد ؛
آنوقت به او می توانستم گفت:
تنهائی: » -
از شکنجهء تحمل آنکه دوست نمی داری و دوستت دارد ؛
از موريانهء تحقيری که رگهايت را می جود اما غرورت بتو فرمان سکوت مى دهد:
«. وحشتناک تر است
من و تنهائيم کنار هم
با تمامی خستگی هامان
به غروب عبوس می نگريم.
با سرود بزرگ باور خويش:
بوده ها را به بادها دادم
مانده ها را به يادها دادم
ياد ها را به باد ها دادم.
با گريز حباب باور خويش
در غروب عبوس می خوانم:
ای خدايان برفی خِودخواه
شرمگينستم از ستايش خويش
رفته ام تا هر آن کجا بتوان
گامهايم نمی رود زين پيش.
در عروج صداقت افلاک
جمله آغاز ، ناتمامی ها.
اينک افتاده ام به درهء خاک
با تمام نارسائی ها.
در يقين مطلق هيچ
باز تنهائی و من ... آنسوتر
چشم دوزم به چشم همسفرم
- آنکه با من منست و بی من هيچ -
بينمش مهر مهربانی ها
يابمش باغ همزبانی ها
گويمش - زانک نيک می دانم
اينکه پايان ، نارسائی هاست: -
راستی هرچه ئی ، دروغ نئی ؟
در گذرگاه لحظه های عبث
تنها ايستاده ام
تنها ايستاده ام و خاموش
به تو می نگرم ، به تو
ای که از قلب من بزرگتری .
هيچ کس با من نيست
حتی قلبم که زمانی همسفرم بود ؛
من هستم و من .
تنها ايستاده ام
تنها ايستاده ام و مبهوت
می نگرم رد پای لحظه های عبث را .
هيچ چيز در من نيست :
نه گذشتهء لبريز از شوم
نه آيندهء سرشار از نامفهوم
و اما حال ... چيزی نيست تا که بگويم هست .
تنها ايستاده ام
به تو می نگرم ، به تو
ای که در آفتاب غرورم آب شدی .
تنها ايستاده ام
هيچ چيز در من نيست
هيچ کس با من نيست
به تو می نگرم ، به تو
ای که از سايه ام بلندتری .
و اينک من !
از تو ، از اندوه تو تنهاترم .
.: Weblog Themes By Pichak :.